مرگ - بوف کور
- پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۳۶ ب.ظ
آیا اتاق من یک تابوت نبود؟ رختخوابم سردتر و تاریکتر از گور نبود؟ رختخوابی که همیشه افتاده بود و مرا دعوت به خوابیدن میکرد.چندین بار این فکر برایم آمده بود که در تابوت هستم. شبها به نظرم، اتاقم کوچک میشد و مرا فشار میداد.آیا در گور همین احساس را نمیکنند؟..
بارها به فکر مرگ و تجزیهٔ ذرات تنم
افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمیترسانید برعکس آرزوی حقیقی میکردم که نیست
و نابود بشوم، از تنها چیزی که میترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجالهها
برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با
انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهٔ ذرات تن
خودم را به دقت جمعآوری میکردم و دو دستی نگه میداشتم تا ذرات تن من که مال من
هستند در تن رجالهها نرود.
تنها
چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود.
فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. من هنوز به
این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟
حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش،
معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده
شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه
لثه دم میجنبانید گدایی میکردند و تملق میگفتند.
آیا
سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصه
خودم را نمینویسم؟ قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهائی که بان
نرسیدهاند. آرزوهائی که هر متلسازی مطابق روحیه محدود و موروثی خودش تصور کردهاست.
متن کامل را در اولین فرصت خواهم گذاشت.