از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
انگار مدتی است که
احساس می کنم
خاکستری
تر از دو سه سال گذشته ام
احساس
می کنم که کمی دیر است
دیگر
نمی توانم
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر میکردند