در کجای عادت از آیینه پنهانم بگودر کدامین چالش از کف رفت ایمانم بگو
آیا اتاق من یک تابوت نبود؟ رختخوابم سردتر و تاریکتر از گور نبود؟
پاییز کوچک من،
گنجایش هزار بهار،
گنجایش هزار شکفتن دارد
الا زمانه ی تکرار نا مرادی ها! وفور محنت و اندوه و قحط شادی ها
گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن !
گاه می لغزد زبانم، بشنو و باور مکن !
نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوزهر طرف می سوزد این آتش
حال که تنها شده ام می رویواله و رسوا شده ام می رویحال که غیر از تو ندارم کسیاینهمه تنها شده ام می روی