می کنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی
الا زمانه ی تکرار نا مرادی ها! وفور محنت و اندوه و قحط شادی ها
دلتنگ بودم بیشتر از آنچه می دانی من بودم و تنهایی و یک عصر بارانی
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصلهای خشک گذر میکردند
دلـ♥ـم خـیـلــی بــیــشــتــر از حـجـمــش پـــُر اســت